توی مزرعه همیشه کار زیاد بود. اِریک و اّندی داشتند کاه های انبار را مرتب میکردند.
ناگهان متوجه شدند که چیزهایی توی هوا وول میخورند؛ چیزهایی شبیه توپ های گرد زرد روشن مثل خورشید.
اریک گفت: «اینها حباباند!»
پسرها به حباب ها خیره شدند. بعد صدای خشخش چیزی را گوشهی انبار شنیدند.
ناگهان یک دست و دو تا گوش و یک دماغ از پشت کاهها بیرون آمد.
و همه جا پر از حباب شد. اندی گفت: «اون چیه؟»
اریک گفت: «نگاه کن! یکی دیگه هم اونجاست! شبیه بچه میمون هایی اند که مادربزرگ توی قصه هاش تعریف میکرد!»
اندی گفت: «مگه ممکنه. بچه میمون ها که وجود ندارند!»
یک بچه میمون پرید پشت خرگوش مزرعه؛ لوپی.
لوپی فکر کرد بچه میمون ها خیلی بامزهاند. یک بچه میمون دیگر هم تخممرغها را برداشت و شروع کرد به شعبدهبازی. جوجهها با تعجب به بچه میمون نگاه میکردند.
اریک که باورش نمیشد، گفت: «وااای! پس بچه میمونا وجود دارند و واقعاً هم شیطون هستند.»
اندی خندید و گفت: «و همیشه هم حباب درست میکنند!»
حبابهای بچه میمونها به آسمان پرواز میکرد.
اندی گفت: «بیرون را نگاه کن، پدر اونجاست! اگه بچه میمونها را ببیند، نمیگذارد نگهشان داریم.»
اریک و اندی بچه میمونها را بغل کردند. اندی گفت: «بیا پشت تراکتور قایم بشیم!»
اریک و اندی و بچه میمونها ساکت ماندند و صدای پدر را شنیدند.
-«پسرها! شما اونجایید؟ این حبابها از کجا اومده؟»
پدر که دید خبری از پسرها نیست، رفت؛ اما بچه میمونها انگار ناراحت بودند.
اندی گفت: «فکر میکنی دلشان برای مادرشان تنگ شده؟»
اریک آه کشید و گفت: «شاید؛ اما ما که نمی دونیم مادرشان کجاست. بیا حمام شان کنیم. آنها آب بازی را دوست دارند!»
بچه میمونها با خوشحالی پریدند توی آب.
اندی چند تا شکلات از جیبش در آورد و گفت: «گرسنهاید؟ میخواهید یه چیزی بخورید؟»
بچه میمونی شکلک درآورد و شکلات را پس زد. اریک صابون را برداشت و گفت: «بیا، میخوام تمیزت کنم!»
ناگهان بچه میمون صابون را گاز زد.
اریک گفت: «وای، صابون بیمزه است، حالت را به هم میزند!»
بعد از اینکه بچه میمونها حسابی بازی کردند و همه جا را به هم ریختند، وقت استراحت رسید. بچه میمونها باید به رختخواب میرفتند.
اریک و اندی یک جعبهی مقوایی را پر از کاه کردند. اریک چند تا تکه صابون برید و توی جعبه گذاشت تا بچه میمونها گاز بزنند و گفت: «این صابونها مال شماست، چون شما صابون خیلی دوست دارید. بچه میمونهای کوچولو، خوب بخوابید!»
ناگهان... وووهووو!
پسرها از طرف جنگل صدای جیغ وحشتناکی را شنیدند.
اریک حس کرد قلبش مثل طبل میزند.
بچه میمونها از جعبه بیرون پریدند و فرار کردند.
اندی فریاد زد: «برگردید، خطرناکه!»
اما بچه میمونها گوش ندادند. با سرعت هر چه تمام تر با پاهای کوچولویشان به سمت جنگل دویدند.
پسرها دنبال بچه میمونها دویدند.
ناگهان بچه میمونها ایستادند.
چی دیده بودند؟ صدای وحشتناک دوباره همه جا پخش شد: ووووهوووو!
اندی گفت: «صدا از اون درخت میاد!»
بچه میمونها از شاخههای یک درخت بلند بالا رفتند و میان برگها ناپدید شدند.
اندی فریاد زد: «اوه، نه!»
یک حباب بزرگ از میان شاخهها بیرون آمد.
اریک گفت: «فکر میکنم خانهشان را پیدا کردند، مادرشان را هم همین طور...»
دو بچه میمون با هیجان به بالا خیره شده بودند. درحالیکه مادرشان آرام و با دقت از درخت پایین میآمد. بچه میمون ها به مادر چسبیده بودند.
مادر دستش را به طرف اریک برد. اریک هم آرام دست مادر را گرفت و به اندی گفت: «فکر کنم میخواهد تشکر کند.»
اما اندی نگران بود و گفت: «باز هم میتونیم با آنها بازی کنیم؟»
انگار بچه میمونها منظور اندی را فهمیده بودند. نفس عمیق کشیدند و لپهایشان را پر از باد کردند و پالاپ، پالاپ، پالاپ... به طرف پسرها حباب فرستادند. حبابها شکل قلب بودند.
اریک خوشحال شد و گفت: «پس شما هم موافقید؟ ما میتونیم برگردیم و با شما بازی کنیم!»
اندی گفت: « قول میدهیم یک عالمه صابون هم بیاریم!»
نویسنده: سی. کِلِر
تصویر گر: الف. جیولِرِی
مترجم: شیرین سلیمانی
داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کوتاه کودکانه
خلاصه داستان کودکانه
داستان های کودکانه
ÈÑÓÈåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانهخلاصه داستان کودکانهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیکتاب داستان کودکانهداستان کوتاه برای ابتداییداستان خیلی کوتاه کودکانه