قصه کودکانه ماجرای فرید و پدربزرگ

بلاگ رادیو کودک

این وب لاگ بازتاب دهنده اطلاعات سایت رادیوکودک در زمینه کودک است.

قصه کودکانه ماجرای فرید و پدربزرگ

یکی بود یکی نبود

فرید کوچولو صبح های زود با پدر و مادرش میومد به خونه ی مادربزرگ و پدربزرگش، تا مادر و پدرش برن به سرکار.

عصر هم که میشد مادر یا پدرش میومدن دنبالش و اونو میبردن خونه.

فرید مادربزرگ و پدربزرگش رو خیلی دوست داشت.

مادربزرگش براش غذاها و خوراکی های خوشمزه درست میکرد،

و پدربزرگش که یکم فراموش کار شده بود، ساعت ها با فرید بازی میکرد.

یک روز که مادربزرگ در آشپزخونه مشغول آشپزی و حرف زدن با تلفن بود،

فرید به پدربزرگ گفت: "بابا بزرگ... من دلم بستنی میخواد. بیا باهم بریم بستنی بخریم و بخوریم."

پدربزرگ که فرید را خیلی دوست داشت قبول کرد و باهم از خانه بیرون رفتند.

فرید و پدربزرگ چندتا کوچه را رد کردند تا یک بستنی فروشی پیدا کنند.

از خیابان رد شدند و وارد یک کوچه ی دیگر شدند.

وارد خیابان بعدی که شدند، بستنی فروشی را دیدند.

فرید یک بستنی شکلاتی بزرگ گرفت و پدربزرگ یک بستنی آلبالویی.

همینطور که بستنی میخوردند، فرید چشمش افتاد به پارک آن طرف خیابان و گفت:

"آخ جون بابابزرگ... پارک.. بریم بازی کنیم."

و رفتند به زمین بازی و شروع کردند به بازی.

حسابی بازی کردند تا کم کم گرسنه شدند.

راه افتادند به سمت خانه. از خیابان گذشتند و چندتا کوچه را رد کردند.

ولی هیچ جا به نظرشان آشنا نبود.

باز هم چندتا کوچه را رد کردند ولی به خانه نرسیدند.

فرید گفت: "بابابزرگ فکر کنم گم شدیم. اینجا کجاست؟"

پدربزرگ هم که فراموشکار شده بود گفت: "الان پیدایش میکنم، نگران نباش فرید جان."

اونها کلی راه رفتند، ولی دوباره رسیدند به پارک.

حسابی خسته و گرسنه شده بودند.

فرید که داشت گریه اش میگرفت گفت: "کاشکی مامان و بابا بیان دنبالمون."

در همین حین آقای مهتابی که از همسایه های پدربزرگ بود، پدربزرگ را دید و آمد با او سلام و احوال پرسی کند.

پدربزرگ که از دیدن آقای مهتابی خیلی خوشحال شده بود با او روبوسی کرد، دست فرید را گرفت و دنبال آقای مهتابی رفتند تا رسیدند به خانه.

مادربزرگ که حسابی نگران شده بود تا آنها را دید دوید به سمتشان و گفت: "هیچ معلوم هستید شما دوتا کجا رفتید؟ همه جا را دنبالتان گشتم.

فرید مادر پدرت خیلی نگرانت هستند."

بعد هم رفت به پدر فرید تلفن زد و گوشی را به فرید داد.

پدر فرید خیلی با او حرف زد و بهش گفت که پدربزرگ چون پیر شده خیلی فراموش کار شده،

و فرید باید حسابی مواظبش باشه، و اصلا اجازه نده که اون از خونه بیرون بره.

فرید هم قول داد که دیگر بدون اجازه گرفتن از پدر و مادرش بیرون نرود و همیشه مواظب پدربزرگش باشد.

داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کوتاه کودکانه

خلاصه داستان کودکانه

داستان های کودکانه



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ÈэÓȝåÇ: داستان کوتاهداستان کوتاه کودکانه داستان خیلی کوتاهداستان صوتی کودکانهداستان کودکانه صوتیداستانهای کوتاه کودکانه
äæÔÊå ÔÏå ÏÑ  چهار شنبه 27 شهريور 1398ÓÇÚÊ 11:9  ÊæÓØ رادیوکودک